شما ثانیه دیگر به♦♥♦ علم و فرهنگ ♥♦♥ منتقل می شوید

جملات زیبا از بزرگان

علم و فرهنگ

تبلیغات

جملات زیبا از بزرگان

   ♦بروزترین وب لوکس بلاگ♦ H222.LoxBlog.Com جملات زیبا از بزرگان ! ♦بروزترین وب لوکس بلاگ♦ H222.LoxBlog.Com

 
 

عشق همانند مغناطیسی است که ما را به مبدا خود جذب می کند . باربارا دی آنجلیس

 

♦بروزترین وب لوکس بلاگ♦ H222.LoxBlog.Com

 

آنکه شادی را پاک می کند ، روان آدمیان را به بند کشیده است . حکیم ارد بزرگ

♣♣♣♣♣♣♣سخنان بزرگان♣♣♣♣♣♣♣ 

عشق همانند مغناطیسی است که ما را به مبدا خود جذب می کند . باربارا دی آنجلیس

♣♣♣♣♣♣♣سخنان بزرگان♣♣♣♣♣♣♣  

 

♦بروزترین وب لوکس بلاگ♦ H222.LoxBlog.Com

 



برچسب ها : ,

داستانک: قدرت یک کودک!

♦بروزترین وب لوکس بلاگ♦ H222.LoxBlog.Com داستانک: قدرت یک کودک♦بروزترین وب لوکس بلاگ♦ H222.LoxBlog.Com

 
 
 
کمی پس از آن که آقای داربی از دانشگاه مدرکش را گرفت و تصمیم داشت از تجربه خود در کار معدن استفاده کند، دریافت که "نه" گفتن لزوماً به معنای "نه" نیست.
 
 
 

او در بعد از ظهر یکی از روزها به عمویش کمک می کرد تا در یک آسیاب قدیمی گندم آرد کند.

عمویش مزرعه بزرگی داشت که در آن تعدادی زارع بومی زندگی می کردند. بی سرو صدا در باز شد و دختر بچه کم سن و سالی به درون آمد، دختر یکی از مستاجرها بود؛ دخترک نزدیک در نشست. عمو سرش را بلند کرد، دخترک را دید، با صدایی خشن از او پرسید: "چه می خواهی؟ "

کودک جواب داد : "مادرم گفت 50 سنت از شما بگیرم و برایش ببرم.

عمو جواب داد: " ندارم، زود برگرد به خانه ات" کودک جواب داد: "چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو به کار خود ادامه داد. آن قدر سرگرم بود که متوجه نشد کودک سر جای خود ایستاده. وقتی سرش را بلند کرد، کودک را دید بر سرش فریاد کشید که: "مگر نگفتم برو خانه. زود باش."

دخترک گفت:" چشم قربان" اما از جای خود تکان نخورد. عمو کیسه گندم را روی زمین گذاشت ترکه ای برداشت و آن را تهدید کنان به دخترک نشان داد. منظور او این بود که اگر نرود به دردسر خواهد افتاد. داربی نفسش را حبس کرده بود، مطمئن بود شاهد صحنه ناخوشایندی خواهد بود. زیرا می دانست که عمویش عصبانی است. وقتی عمو به جایی که کودک ایستاده بود، نزدیک شد، دخترک قدمی به جلو گذاشت و در چشمان او نگاه کرد و در حالی که صدایش می لرزید با فریادی بلند گفت: "مادرم 50 سنت را می خواهد." عمو ایستاد. دقیقه ای به دختر نگاه کرد، بعد ترکه را روی زمین گذاشت، دست در جیب کرد و یک سکه 50 سنتی به دخترک داد. کودک پول را گرفت و عقب عقب در حالی که همچنان در چشمـان مردی که او را شکسـت داده بود می نگریست به سمت در رفت. وقتی دخترک آسیاب را ترک کرد، عمو روی جعبه ای نشست و از پنجره مدتی به فضای بیرون خیره شد. این نخستین بار بود که کودکی بومی به لطف اراده خود توانسته بود سفید پوست بالغی را شکست دهد.

نویسنده: ناپلئون هیل

بروزترین وب لوکس بلاگ ؛ علم و فرهنگ ؛ شما را برای مشاهده مطلالب بیشتر به صفحات بعدی دعوت میکند...!



برچسب ها : ,

داستانک؛ لیوان مشکلات

♦بروزترین وب لوکس بلاگ♦ H222.LoxBlog.Com داستانک ؛ لیوان مشکلات ♦بروزترین وب لوکس بلاگ♦ H222.LoxBlog.Com

 
استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم...
 
 
 

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.

 استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.

 شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ و ...

بروزترین وب لوکس بلاگ ؛ علم و فرهنگ ؛ شما را برای مشاهده ادامه داستانک ؛به ادامه مطلب دعوت میکند...!
 
♦بروزترین وب لوکس بلاگ♦ H222.LoxBlog.Com
 
 


برچسب ها : ,,,,,,,,,,,,,

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.